Saturday, September 5, 2009

ماجرای خرید سنگ قبر پدر خدا بیامرزم از حاجی مرزداران مرده شور

سر ساعت 12 نصفه شب نفسش بند آمد و مرد. از صدای گریه و شیون مادرم فهمیدم که بالاخره تمام کرد. مثل اینکه قلبشو کوک کرده بود دقیقا وقتی که ساعت پاندول دار توی راهروی خانه (که کادوی عروسی نصیر خان برادر مادرم برای آنها بود) آخرین زنگش را زد یکبار دیگر آن صدا را بشنود و بعد برود. من توی آشپزخانه مشغول زور زدن با در یک نوشابه بودم که لامسب خیال باز شدن نداشت که نداشت. آخرش هم که تا آمدیم زهرمار کنیم صدای جیغ مادرم از اطاق خواب پدرم آمد. حالا زیاد کاری ندارم که بعدا چه دردسرها که نکشیدیم با پزشک قانونی و مادرم که با هم دعوایشان شده بود که بالاخره پدرم سه شنبه فوت کرد یا چهارشنبه.
بهر حال خاله نیره مادرم را راضی کرد که قبول کند که همان چهارشنبه فوت کرده و دعوا کردن سر وقت وفات مردگان شگون ندارد. ما هم قبول کردیم دعوایی هم نداشتیم.
از قضا نمیدانم چه شد و چه ماه و فلکی در کدام آسمان در کنار هم چیده و تافته شدند و رقم بر قسمت ما زدند که خاله نیره و مادرم و دوتا خواهرهایم با هم به این نتیجه و استدلال رسیدند که چون من تنها پسر مرحوم هستم باید بروم و ترتیب کارهای بهشت زهرا و سفارش سنگ قبر پدرم را بدهم. البته سعی کردم به آنها بفهمانم که من اگر از این کارها بلد بودم خبر مرگم تا قیمت کمی مناسب است برای خودم یک چاله در بهشت زهرا پیدا میکردم تا دو روز دیگر اگر مردم فرزندانم میت بنده را داخل جوب نیاندازند و بگویند پول قبر نداشتیم اما گوش شنوا کجا بود؟ کلی حرص خوردم و با خواهرام دعوام شد. زورم به هیچکی نرسید. قرار شد سه شنبه هفته بعد عازم بهشت زهرا شوم. خاله نیر برای شوهر خدابیامرزش از یکی از سنگ فروشان آن طرفها سنگ خریداری کرده بود و از جنس و کیفیت حکاکی اش راضی بود. من هم قرار شد بروم سراغ همان حاج آقا مرزداران.
هنوز یک ماه نشده بود که تصدیق رانندگیم را گرفته بودم که پدر فوت کرد. یادمه اولین بار که با جعبه شیرینی تصدیق تازه ام به خانه آمدم پدرم آنجا ایستاده بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود. مادرم داشت سبزی پاک میکرد. گفتم سلام. هر دو بی حال جواب سلامم را دادند. پدرم از روی عکس العمل برگشت و نگاهی به من انداخت و تا جعبه شیرینی را دید گفت دهه! چه خبره؟ فارغ التحصیل شدی باباجان یا تولد مامانته؟
لبخند گرم ولی مصنوعی داشت. همیشه لبخندهایش اینطوری بودند: گرم اما بی حال و زورکی. گفتم نه بابا! یادتون رفته امروز کجا رفته بودم از صبح؟ موسسه رانندگی ام! بالاخره تصدیقمونو گرفتیم!
مادرم با لبخند از جا بلند شد و به طرفم آمد و دو طرف صورتم را ماچ آبدار کرد و با ذوق گفت آفرین عزیز دلم! ایشالا حالا بابات برات یه ماشین میخره. مگه نه اسی؟
پدر هنوز همان نگاه گرم و لبخند ژوگوند خود را حفظ کرده بود و با اینکه هم من و هم مادرم احساس کردیم که می خواهد دیر یا زود شاید بزند زیر قولش و طبق معمول بگوید که پول ندارد و خرج زندگی بالا رفته و غیره، اما باز هم حالتمان را حفظ کردیم و جعبه شیرینی را باز کردم و هر کدام یکی دو تیکه برداشتیم و خوردیم. پدرم گفت مبارکه باباجان. ایشالا یه چیزی برات دستو پا میکنیم.
داشتم تعریف میکردم، بالاخره روزها گذشت و کفن و دفن و مراسم عزاداری هم بخوبی و خوشی و آبرومند انجام شد. البته هنوز ماشینی در کار نیست ولی همان ولووی قدیمی نارنجی رنگ پدرم که وقتی پس از تحصیلاتش در فرنگ با قسط و زور خریداری کرده بود هنوز راه میرفت و با اینکه خجالت میکشیدم در این دوره زمانه با آن پیت حلبی در خیابان رانندگی کنم ولی چاره ای نداشتم و با همان عازم بهشت زهرا شدم. کلی زجر کشیدم تا بالاخره رسیدم. نگرانی از اینکه نکند ماشین ناگهان جوش بیاورد یا خراب شود یا وسط جاده و بیابان کوفت و زهرمارش بگیرد بکنار، برایم این موضوع غریب بود که با ماشین خود مرده داشتم می رفتم برایش سنگ قبر تهیه کنم. نمیدانستم از تعجب بخندم یا سوت بکشم یا آواز بخوانم چون نمیدانم چرا هر چه زور میزدم گریه ام نمی آمد.

To Be Continued.... Maybe.

1 comment:

Milad Taleghani (ARIAN) said...

maybe?
fuck you, you should write this and finish it, man it was awesome, i was sitting there mind blown, it was like reading jamal zade's books, even better, oh my god, it joyed the crap outta me !!!