Tuesday, October 27, 2009

Leonard's Night


Here's a little something I dug up from an old file. Wow. I had forgotten all about it. I remember this being a little story I wanted to put on my "2tadige" blog. But I thought nobody would either care or understand it because my posts mostly served as filler material until His Majesty "Lohrasp", the king of all pimps posted something. :-L

Leonard sat alone in his dim-lighted room. The florescent kiss of the moonlight lamp was hugging the air around him. Everything looked much paler and bluer than normal. Especially the six-shooter in Leonard's left hand. The wooden chair he was sitting on squeaked like a sick little rat trying to gnaw its own heart out. He thought how comical it would be if the chair broke from underneath him and let him fall to the ground with a big Thump. It never happened. He might have forgotten his motives if it had. but it didn't.
His breath was constant and mechanical. He felt thirsty. like there was weed growing in his throat and they needed water. He swallowed with pain but the spit wouldn't even reach beyond the end of his tongue. The ringing in his head was getting louder by the minute. He had to do this if he was sure about it. He wasn't sure about it. He thought he was the morning he woke up and loaded the gun with the bullets he had hidden under his mattress. He knew his target. He knew how to use the gun. He knew he had a responsibility to end what he had the power to end. But his finger wouldn't budge. As if it were cut off by volunteering itself.
He didn't move. the chair still squeaked underneath him. He didn't hear the ring anymore. He dropped the pistol and buried his aching head inside the palm of his sweaty hands and whispered to himself something about streams and waterfalls. He remembered a quick cut of a dream he had the last night. It was about these magic glasses that would enable him to grow wings and fly whenever he wore them. Or something like that. It was beautiful. He was sure it was the most beautiful dream he had ever had in his whole life.
Leonard got up from the chair and walked to the kitchen sink. Turned on the tap and buried his face inside the stream of pouring water. He felt the water rub away on his face and he felt his face go numb as the water got colder and colder. And then he imagined he's flying high up in the air. wearing his magic glasses.
Flying like an eagle in the innocent glory of the bright blue early morning sky. far away from the noise. far away from the world he grew in. far away from the pains and miseries of being a human living amongst other human beings.
It was beautiful. But he didn't forget to take his pistol with him.
Just in case.

Sunday, October 18, 2009

ماجرای خرید سنگ قبر پدر خدا بیامرزم از حاجی مرزداران مرده شور

قسمت دوم
" شما عزیزم غلط میکنی به من زنگ میزنی وقتی از قابلیت بنده بی خبرین! اوکی پیلیز؟ خدافظ جونم !"
تا رسیدم دم در مغازه اش جرات نکردم وارد دکونش بشم تا اینکه حداقل یک ساعت از این دعوای تلفنی و کوبیدن گوشی اش بر زمین بگذرد. اول تصمیم گرفتم برگردم بروم و به خاله بگم مغازه اش را بسته بود اما ترسیدم گندش در بیاد پس رفتم یک دور زدم و متن روی چند تا از سنگ قبرهای چیده شده و آماده جلوی محوطه مغازه را خواندم. روی یکی از آنها نوشته بود "خداحافظ عزیزم." یکدفعه از پشت سرم صدای یک نفر اومد. "بیچاره زن یه بازاری اصفونی بود. مرتیکه انتر پانصد تا زمین و ملک و ماشین داره بعد تا فهمید که هر چی کلمه و حکاکی روی سنگ بیشتر باشه قیمتش بالاتر میره گفت همینو روی ارزونترین سنگم بنویسم. مرتیکه دیوس. ایشالله میتشو خودم میشورم. یه تیکه چوب هم همچین یواشکی بکنم اون موقع تو کونش که تو اون دنیا هم آخش در بیاد!"
واقعا نمیدانستم چی جوابشو بدم. یک لبخند ناراحت و مضطرب بهش زدم و از ارواح جد و آباد و نیاکان ذلیلم خواستم که عاقبت رو بخیر کنن. "کاری داشتید با من که الان یه ربعه بیرون مغازه بنده پرسه میزنین؟ گم شدین یا آمدید شکار شترگاوپلنگ؟"
"نه نه! من آمدم سفارش سنگ بدم. برای پدرم. خانم ملوکی منو فرستاده. چند سال پیش برای همسرشان از خود شما سنگ گرفته بودند."
"به به! خانم ملوکی! چه عجب از اینطرفا! خوبه اقلا خودش اینطرفا آفتابی نمیشه آشناشو میفرسته برامون! هوای کاسبیمونو داره!" دوباره یک لبخند با اضطراب و زورکی دیگه محض رضای خدا زدم. می ترسیدم اگر آن لبخند را هم نزنم چوبی که برای سوراخ آن آقای اصفهانی کنار گذاشته بود را بیرون بیاورد و بجایش وارد کون بنده کند.
قیافه اش بیشتر به قصابها و لوتی ها میخورد تا کسی که قبلا مرده شوری میکرده و الان هم سنگ قبر میسازد. کسی که نصف بیشتر عمرش را با نعش و مرده میگذراند بعید است که اینقدر پر از حرارت و جوش و خروش باشد. من که سالی یکبار بهشت زهرا می آمدم چنان روی روحیه و جانم اثر میگذاشت همچین افسرده میشدم که انگار خود عزرائیل با بیلش بالای سرم وایستاده چه برسد به کسی که اینجا زندگی میکند! اما خوب، آنگونه که فکر میکردم از آب در نیامده بود. به خودم و آن خاله بی پدر مادرم یک فحش خواهر مادر چرب و چیلی دادم. او هم از بین این همه پیامبر تالاپی انداخته و جرجیس را انتخاب کرده بود!
"حالا خدا بیامرزه! چند سالش بود پدر؟ "
"تقریبا هفتاد و پنج."
"تقریبا؟"
"آخه دو هفته بعدش تولدش بود."
"آخی! حیوونکی!"
بعد ناگهان رو به آسمان کرد و عین نعره فیل فریاد زد "ای جز جیگر بزنی عزرائیل! ای اونجای ننت! اونجای آبجیت!"
موهای روی تنم سیخ شد. آرزو میکردم که اشتباهی آمده باشم سراغش. آرزو میکردم که شاید اسم مغازه اش را اشتباه نوشته بودم و یکی دو پلاک بالا پایین رفته بودم. دوباره تابلوی مغازه را نگاه کردم. "حکاکی و سنگ قبر اعلای مرزداران". نخیر. اشتباه نکرده بودم. کاش کرده بودم. کاش بجای پلاک بیست و سه خونده بودم سی و دو و یک جای دیگر میرفتم.
"پسر عجل آدما وقتی میرسه خیلی چیز عجیبیه! متوجهی؟ دیروز اومدن یه خانواده برای پسر بیست و پنج سالشون یه سنگ قبر سفارش بدن. گفتم ای نامردا! چی شده؟ این جوون مملکت دیگه چرا؟! با داد و شیون ننه اش گفت یه پیکانی بی شرف تو خیابون زد زیرش کرد اما زنده موند. اومد که بلند شه از جاش یه وانت هم اومد از روش رد شد! میبینی تورو جون من؟ آخه این یعنی چی؟ هان؟ بگو دیگه لامسب!"
با بغض حرف میزد. مثل اینکه قبلا یکی بهش پول داده بود که مثل مداحان بیاید و اشک تمساح مرا دربیاورد. دوباره کمی دور خود مثل زنجیری ها چرخید و تا آمد دستهایش را رو به آسمان کند و دوباره عربده بکشد سریع پریدم وسط معرکه گرفتنش و گفتم "خوب، حالا من متنی که قرار است روی سنگ حکاکی شود را آورده ام. فقط مانده سنگ را انتخاب کنم دیگه نه؟"
ساکت شد و به من نگاه کرد. فکر کنم دو سه دقیقه ای مات و مبهوت من شده بود. مثل اینکه از چشماش میخواست خون بپاشد بیرون. پریده بودم وسط موعضه اش و زنجیره صحبت و افکارش را پاره کرده بودم. چشمم یکی دوبار سیاهی رفت و آمد. مثل سگی که ببر دیده باشد ترسیدم. شاشم گرفت و شروع کردم به یه پا دو پا کردن. اما ناگهان رویش را کرد بسمت مغازه اش و شروع کرد به راه رفتن به سمت آن. "باشه. بیا تو انتخاب کن."
فکر کنم این حقیقت که از طرف خاله نیره ام آمده بودم جانم را نجات داده بود. هر چی فحش در ذهن خودم به او داده بودم را پس گرفتم و رله کردم بسمت مثانه بی پدرم که داشت میترکید و دنبالش به داخل مغازه رفتم. داشتم از زور شاش بالا میاوردم.


T.B.C.D....maybe.

Friday, October 9, 2009

On Irony

Irony. It haunts me everywhere I go. It's like a seamless phantom following my every footstep and overshadowing my shadow and besting my actions through its counter actions and reactions. It's a spider's web. And I'm the little moth.
I don't stand a chance.
Every time it strikes it taunts me. It pulls me deeper into the venomous tentacles of the hunting spider. The arachnid, sucking my blood dry. It feels like I'm in a play or a book. even a newspaper column could describe it. Maybe it's an irony in itself that the infinite possibilities I dream of serve as nothing but a paragraph printed on a piece of paper, overlooked because it's written right next to the astrology column.
Irony. My nemesis. I feel powerless compared to it. how can I control the very fabric of destiny? or is it really destiny?
How do you kill irony?