Saturday, June 19, 2010

بی حواس

تنگ آبش را پر از آب کردم و گذاشتم روی میز کنار پنجره آشپزخانه. از بیرون صدای بوق و جیغ دو تا ماشین میومد که ماشیناشونو به هم مالیده بودند و حالا به خواهر و مادر همدیگر فحش می دادند. مثل اینکه زن یا خواهر یکی از راننده ها که به جون اون یکی راننده افتاده بود از ماشین پیاده شده و میخواد جلوی شوهر یا برادرشو بگیره. از اونجا میگم شوهر چون قیافه اش به دوست دختر نمیخوره. از روش بستن روسریش معلومه. مثل اینکه کله ام رو با میخ کوبیدن به پنجره.
چند تا ماشین دیگه توقف کردن و راننده هاشون پیاده شدند که بیان اون دو تا... سه تا رو از هم جدا کنن. موفق میشن. از این بالا رگ گردن دوتاشون معلومه که عین وزغ زده بیرون. قرمز شده اند. مثل اینکه آروم شد اوضاع. برم برسم به بقیه کارام. هنوز تنگ آبشو نیمه کاره از روی میز برنداشتم که دوباره صدای جیغ و داد میاد. به خیالم اون دو تا دوباره از دست کسانی که نگهشون داشته بودن بیرون لولیدن و دارن بقیه عقده هاشونو رو هم خالی میکنن. یکی شاید بیست و سه چهار سال عقده و اونیکی بگی نگی چند سال بیشتر. از روی کنجکاوی میرم دوباره دم پنجره. تنگ آبش هنوز توی دستمه. میبینم اون پائین اتفاق دیگه ای افتاده.
میخکوب میشم. اون زنه که میخوست شوهرشو جدا کنه پخش شده روی زمین. از زیر سرش یه برکه خون داره روی زمین پخش میشه. یکی از توی یکی از ماشینها که وایستاده اون دور و ورا داره جیغ میکشه. ده بیست نفر ریختن روی سر همدیگه نمیتونم تشخیص بدم چه خبره. ولی زنه همینطور افتاده روی زمین و داره ازش خون میره. تنگ آبش توی دستم میلرزه. از خونه ی همسایه بالایی صدای داد و فریاد میاد. نمی فهمم داره چی میگه چون پنجره مون دو جداره است. مثل اینکه داره میگه ول کن یا یه چیزی.
حالا چند نفر دور اون زن بدبخت جمع شدند. تکان که نمیخوره. یا بی هوشه یا مرده. نفسم تنگ میشه و تند. احساس میکنم از درون شکمم یه لیوان سرکه داره بالا میزنه. بلندش کردن و دارن میندازنش توی ماشین. دارن مردم پخش میشن ولی هنوز یه چند نفری دارن یه داد و فریادهایی به هم میزنن. یه نفر پای موبایلش داره حرف میزنه و تماشا میکنه. با سرعت یکی یکی ماشینها از آنجا دور میشن. چیزی نمیمونه بجز همون برکه ی خون روی زمین. برکه.
تنگ آبش هنوز توی دستمه. بالاخره خودمو از پنجره میکنم و میرم به طرف حال. تنگ آبشو میزارم روی میز کنار پنجره و دمشو رو میگیرم و از روی میز برش میدارم و ولش میکنم توی آب. مثل سنگ میره ته آب. با ناخنم چند تا ضربه آهنگ دار به شیشه تنگ میزنم اما مثل اینکه فایده ای ندارد. تکانی نمیخورد. از بیرون برای بار سوم صدای داد و فریاد میاد.
میرم دم پنجره و سعی میکنم از آن زاویه ی تنگ به ته خیابان از جایی که صدای فریاد میاد نگاه کنم اما چیزی معلوم نیست. صدای آژیر پلیس هم میاد. یکی داره داد میزنه ای خدا وای خدا. یا همچین چیزایی. معلوم نیست چیزی. دیگه برام مهم نیست. دوباره برای چند ثانیه برمیگردم سر تنگش و خیره میشم بهش و منتظر میمانم که شاید یک تکانی از خود نشان بده. نه. خبری نیست.
کاریش نمیشه کرد. تنگ را خالی میکنم توی توالت، سیفون میکشم و میرم تا لباسم رو عوض کنم. باید ساعت چهار و ربع مسجد باشم. ختم ساعت چهار و نیم شروع میشه.

No comments: