Sunday, October 18, 2009

ماجرای خرید سنگ قبر پدر خدا بیامرزم از حاجی مرزداران مرده شور

قسمت دوم
" شما عزیزم غلط میکنی به من زنگ میزنی وقتی از قابلیت بنده بی خبرین! اوکی پیلیز؟ خدافظ جونم !"
تا رسیدم دم در مغازه اش جرات نکردم وارد دکونش بشم تا اینکه حداقل یک ساعت از این دعوای تلفنی و کوبیدن گوشی اش بر زمین بگذرد. اول تصمیم گرفتم برگردم بروم و به خاله بگم مغازه اش را بسته بود اما ترسیدم گندش در بیاد پس رفتم یک دور زدم و متن روی چند تا از سنگ قبرهای چیده شده و آماده جلوی محوطه مغازه را خواندم. روی یکی از آنها نوشته بود "خداحافظ عزیزم." یکدفعه از پشت سرم صدای یک نفر اومد. "بیچاره زن یه بازاری اصفونی بود. مرتیکه انتر پانصد تا زمین و ملک و ماشین داره بعد تا فهمید که هر چی کلمه و حکاکی روی سنگ بیشتر باشه قیمتش بالاتر میره گفت همینو روی ارزونترین سنگم بنویسم. مرتیکه دیوس. ایشالله میتشو خودم میشورم. یه تیکه چوب هم همچین یواشکی بکنم اون موقع تو کونش که تو اون دنیا هم آخش در بیاد!"
واقعا نمیدانستم چی جوابشو بدم. یک لبخند ناراحت و مضطرب بهش زدم و از ارواح جد و آباد و نیاکان ذلیلم خواستم که عاقبت رو بخیر کنن. "کاری داشتید با من که الان یه ربعه بیرون مغازه بنده پرسه میزنین؟ گم شدین یا آمدید شکار شترگاوپلنگ؟"
"نه نه! من آمدم سفارش سنگ بدم. برای پدرم. خانم ملوکی منو فرستاده. چند سال پیش برای همسرشان از خود شما سنگ گرفته بودند."
"به به! خانم ملوکی! چه عجب از اینطرفا! خوبه اقلا خودش اینطرفا آفتابی نمیشه آشناشو میفرسته برامون! هوای کاسبیمونو داره!" دوباره یک لبخند با اضطراب و زورکی دیگه محض رضای خدا زدم. می ترسیدم اگر آن لبخند را هم نزنم چوبی که برای سوراخ آن آقای اصفهانی کنار گذاشته بود را بیرون بیاورد و بجایش وارد کون بنده کند.
قیافه اش بیشتر به قصابها و لوتی ها میخورد تا کسی که قبلا مرده شوری میکرده و الان هم سنگ قبر میسازد. کسی که نصف بیشتر عمرش را با نعش و مرده میگذراند بعید است که اینقدر پر از حرارت و جوش و خروش باشد. من که سالی یکبار بهشت زهرا می آمدم چنان روی روحیه و جانم اثر میگذاشت همچین افسرده میشدم که انگار خود عزرائیل با بیلش بالای سرم وایستاده چه برسد به کسی که اینجا زندگی میکند! اما خوب، آنگونه که فکر میکردم از آب در نیامده بود. به خودم و آن خاله بی پدر مادرم یک فحش خواهر مادر چرب و چیلی دادم. او هم از بین این همه پیامبر تالاپی انداخته و جرجیس را انتخاب کرده بود!
"حالا خدا بیامرزه! چند سالش بود پدر؟ "
"تقریبا هفتاد و پنج."
"تقریبا؟"
"آخه دو هفته بعدش تولدش بود."
"آخی! حیوونکی!"
بعد ناگهان رو به آسمان کرد و عین نعره فیل فریاد زد "ای جز جیگر بزنی عزرائیل! ای اونجای ننت! اونجای آبجیت!"
موهای روی تنم سیخ شد. آرزو میکردم که اشتباهی آمده باشم سراغش. آرزو میکردم که شاید اسم مغازه اش را اشتباه نوشته بودم و یکی دو پلاک بالا پایین رفته بودم. دوباره تابلوی مغازه را نگاه کردم. "حکاکی و سنگ قبر اعلای مرزداران". نخیر. اشتباه نکرده بودم. کاش کرده بودم. کاش بجای پلاک بیست و سه خونده بودم سی و دو و یک جای دیگر میرفتم.
"پسر عجل آدما وقتی میرسه خیلی چیز عجیبیه! متوجهی؟ دیروز اومدن یه خانواده برای پسر بیست و پنج سالشون یه سنگ قبر سفارش بدن. گفتم ای نامردا! چی شده؟ این جوون مملکت دیگه چرا؟! با داد و شیون ننه اش گفت یه پیکانی بی شرف تو خیابون زد زیرش کرد اما زنده موند. اومد که بلند شه از جاش یه وانت هم اومد از روش رد شد! میبینی تورو جون من؟ آخه این یعنی چی؟ هان؟ بگو دیگه لامسب!"
با بغض حرف میزد. مثل اینکه قبلا یکی بهش پول داده بود که مثل مداحان بیاید و اشک تمساح مرا دربیاورد. دوباره کمی دور خود مثل زنجیری ها چرخید و تا آمد دستهایش را رو به آسمان کند و دوباره عربده بکشد سریع پریدم وسط معرکه گرفتنش و گفتم "خوب، حالا من متنی که قرار است روی سنگ حکاکی شود را آورده ام. فقط مانده سنگ را انتخاب کنم دیگه نه؟"
ساکت شد و به من نگاه کرد. فکر کنم دو سه دقیقه ای مات و مبهوت من شده بود. مثل اینکه از چشماش میخواست خون بپاشد بیرون. پریده بودم وسط موعضه اش و زنجیره صحبت و افکارش را پاره کرده بودم. چشمم یکی دوبار سیاهی رفت و آمد. مثل سگی که ببر دیده باشد ترسیدم. شاشم گرفت و شروع کردم به یه پا دو پا کردن. اما ناگهان رویش را کرد بسمت مغازه اش و شروع کرد به راه رفتن به سمت آن. "باشه. بیا تو انتخاب کن."
فکر کنم این حقیقت که از طرف خاله نیره ام آمده بودم جانم را نجات داده بود. هر چی فحش در ذهن خودم به او داده بودم را پس گرفتم و رله کردم بسمت مثانه بی پدرم که داشت میترکید و دنبالش به داخل مغازه رفتم. داشتم از زور شاش بالا میاوردم.


T.B.C.D....maybe.

1 comment:

Milad Taleghani (ARIAN) said...

omg omg! you are the shit man, this is the best goddamn story i've ever read, this is awesome.
ahahahahaha! now i hug you.